انعکاس...

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

یک چمدان خاطره

چند وقت قبل که داشتی مهم ترین تصمیم زندگیت رو میگرفتی، هیچوقت فکر نمیکردم همچین روزهای سختی رو تجربه کنم!

این روزها یاد تمام دورهمی های هفتگی و کتاب خوندن هامون تو پارک، یاد کوه رفتن و خنده های از ته دلمون، دیوونه بازی هامون، یاد پرتقال خوردن دو نفری مون زیر بارون که دونه دونه اون پوسته های نازک روی پرتقال رو واسم میکَندی، یاد بازار رفتن هامون، یاد همه سفر های دور و نزدیکمون، یاد اون صبحی که تا شب رفتیم کلی از جاهای شهر رو به دوستای کرمانیت نشون دادیم، یاد تولدی که واست گرفتیم و کلی غافلگیر شدی، یاد همه دور هم جمع شدن هامون واسه تولد هر کدوم از بچه ها، یاد عجله ای پاور پوینت درست کردن هامون واسه بازدید ها، بدو بدو هامون واسه شبای هیئت و هماهنگی هاش، یاد همه حال های خوشی که موقع نصب پارچه سیاه های هیئت داشتیم یا شامی که آخرای شب دور هم مینشستیم و با کَل کَل سر ترشی میخوردیم، یاد طرح هایی که واسه نمایشگاه ها روی یونولیت میزدیم و تا شب میموندیم واسه رنگ کردنش افتادم. یاد خیلی از اتفاق های دیگه که هیچوقت فراموش نمیکنم و الآن پای رفتنت همه شون چنگ میزنن به گلوم..

من حتی یاد فلافل خوردن ساده مون تو اون روزی که از صبح داشتیم خیابونا رو متر میکردیم و حرف میزدیم، افتادم و لبخند تلخِ تکرار نشدنش نشست رو لبم.

حالا تو کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه شهرمون رو با کلی خاطره ترک میکنی و میری که زندگی جدیدت رو تو شهر امام مهربونی ها شروع کنی. به قول خودت میری که مجاور بشی.

درسته چند سال أزم بزرگتری اما هیچ موقع نذاشتی این بزرگتر بودنت نذاره که باهات راحت باشم.

امروز اومدم دیدمت و برات از ته دلم آرزوی خوشبختی کردم. امیدوارم بهترین روزهای عمرت رو کنار اونی که دوستش داری بگذرونی و برسی به اون چیزی که میگفتی خدا واست میخواد.

ممنونم ازت بخاطر تمام لحظه های شیرینی که کنارت داشتم و همیشه خوش گذشت.

  • Berkee 🌿