انعکاس...

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جناب برادر برای اِن اُمین بار داره سریال مختارنامه رو میبینه. میگم تو خسته نشدی؟ آخه چند بار میبینن یه سریال رو؟

میگه اگه چهل بار هم این سریال رو ببینی، هربار میتونی ازش چیز جدید یاد بگیری. میگه مثلأ اگه صد بار هم سکانس خنده دار شوق پرواز رو ببینی، هر صد بارش رو میخندی. چرا؟ چون خوب دراومده. (فراستی طور میگه با همون اعتماد به نفس!)

و ادامه میده که اصلأ میدونی من چرا چند بار یه فیلم رو میبینم؟

میگم حتمأ برا اینکه از گهواره تا گور دانش بجویی. میخنده میگه نه!

میگم حتمأ برا همون چیزای جدید که یاد میگیری. میگه نه!

میگم پس چرا؟

میگه من بارِ اول فیلم رو میبینم که ببینم فیلم میخواد چی بگه. بار دوم و سوم هم بازم بخاطر حرف فیلم میبینمش. ادامه میده که اگه فیلم فاخر باشه هر بار حرف داره واسه گفتن. میپرسم دفعه های بعد چی؟ میگه هاان... دفعه ی چهارم میرم سراغ حرف نویسنده؛ از زوایه نگاه اون فیلم رو میبینم. بعد هم حرف کارگردان و حرف گریمور! تهش هم میگه تو اصلأ فهمیدی منظور طراح لباس واسه فلان نقش توی سریال مختارنامه چی بود؟

خلاصه که بدجور قانع شدم!

  • Berkee 🌿
  • ۰
  • ۰

درد یادگاری

میگه تا حالا شده دلت بهونه بگیره، بی قرار بشی، نتونی به کسی بگی؟

میگم آره، چطور؟

میگه تا حالا شده پشت خنده هات یه بغضی گلوت رو فشار بده؟

میگم. خب آره...

میگه تا حالا شده خسته بشی از دنیا و آدماش؟

میگم خیلی!

میگه تا حالا شده عینِ یکسال روزا رو بشماری و منتظر باشی؟

با تعجب نگاهش میکنم!

میگه تا حالا شده هر روز و هر شب یادِ خاطراتت کنی و دلت هوایی بشه؟ یا شده حس کنی از دوری داری دِق میکنی؟

میگم چی شده؟!

اشک میریزه و میگه یکساله دارم خودم رو میکِشم تا به قرار برسم. تو این یکسال روزا و شبایی بود که تب کردم و هیچ کس نفهمید چرا. میرفتم تو تنهایی اشک میریختم و کسی خبردار نمیشد. یکساله که منتظرم و دارم این دلتنگی رو به دوش میکشم و نتونستم به کسی بگم چه دردی داره، نتونستم بگم دوای دردم چیه!

میگم خب چیه؟!

با اشک و لبخند میگه


کربلا...



+ یاد این جمله افتادم که میگن اونی که کربلا رو ندیده یه درد داره ولی اونی که دیده هزار درد!

  • Berkee 🌿