میگه تا حالا شده دلت بهونه بگیره، بی قرار بشی، نتونی به کسی بگی؟
میگم آره، چطور؟
میگه تا حالا شده پشت خنده هات یه بغضی گلوت رو فشار بده؟
میگم. خب آره...
میگه تا حالا شده خسته بشی از دنیا و آدماش؟
میگم خیلی!
میگه تا حالا شده عینِ یکسال روزا رو بشماری و منتظر باشی؟
با تعجب نگاهش میکنم!
میگه تا حالا شده هر روز و هر شب یادِ خاطراتت کنی و دلت هوایی بشه؟ یا شده حس کنی از دوری داری دِق میکنی؟
میگم چی شده؟!
اشک میریزه و میگه یکساله دارم خودم رو میکِشم تا به قرار برسم. تو این یکسال روزا و شبایی بود که تب کردم و هیچ کس نفهمید چرا. میرفتم تو تنهایی اشک میریختم و کسی خبردار نمیشد. یکساله که منتظرم و دارم این دلتنگی رو به دوش میکشم و نتونستم به کسی بگم چه دردی داره، نتونستم بگم دوای دردم چیه!
میگم خب چیه؟!
با اشک و لبخند میگه
کربلا...
+ یاد این جمله افتادم که میگن اونی که کربلا رو ندیده یه درد داره ولی اونی که دیده هزار درد!
- ۹۷/۰۷/۱۵