انعکاس...

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

از: المقابر در حومه قاهره به روسیه کمپ تیم ملی مصر.

برسد به دست برادرم محمد صلاح!


سلام علیکم 

سرت را بالا بگیر برادر، مسلمان سرش را پایین نمی اندازد.

اگر من را نمیشناسی برادرم، من تو را خوب می‌شناسم شاید بهتر و بیشتر از تمام مصری ها.

آن روز در دادگاه حتی نخواستی چشمانت به من بیفتد با اینکه من به تو خیره شده بودم نه با چشمانم که با قلبم با همان قلبی که به لحظه ای تسخیرش کردی و مدیونش!

حالا اما سال ها از آن روز میگذرد و من با ۳ فرزند و جمیله همسرم، در کنار ۲۵ مصریِ دیگرِ قهوه خانه ی نَجاح هر بازی مصر را به روسیه پرواز کردیم و برگشتیم.  

۲۵ مصری را اشتباه گفتم ۱۰۴ میلیون بهتر است. ۱۰۴ میلیونی که حالا خودت بهتر میدانی که همراهت قبلِ هر ضربه  بسم الله میگویند.

بعدِ هر گل دست هایشان مثل تو بالا می آید و باز شبیه تو هر کجا که هستند به سَجده می افتند.

دلم برای جمیله همسرم میسوزد که هر بار با اصرار از من می‌پرسد چرا تو را هر دفعه که در تلویزیون میبینم بغض میکنم و من جز با سکوت و سرپوش گذاشتن بر رازم چه جوابی میتوانم به او بدهم! 

بُگذار سَرِ من پیش همسرم پایین باشد اما تو سرت را بالا نگه دار برادر. مصری هر چقدر هم که بر سرش زده باشند سر شکسته نبوده است. 

ما با تو تازه داریم زنده میشویم.

آری برادرم سرت را بالا نگه دار که سَرِ ما را بالا آوردی.

من که حتی فکر میکنم آرایت بیشتر از یک میلیون بود اما آبرویشان میرفت اگر می گفتند. اگر می‌گفتند رأی تو از رأی رئیس جمهور منتخب هم بیشتر شده!

فقط اینجا در اَلمقابر و بین همه ی گروه ها من از ۷۰ نفری که می‌شناختم و پرسیدم ۴۰ نفر اسم تو را نوشته بودند در برگه ی رأی انتخاباتشان.

رأی باطله رأی خودشان است نه رأی تو که صحیح ترین رئیس جمهورِ مصری.

اصلاً از اینجا به بعد می خواهم با رئیس جمهورم صحبت کنم با رئیس جمهوری که برادرم هست.

با رئیس جمهور نه با پادشاه، یا با فرعونی که مدام تو را به آن می خوانند.

فرعون صَلاح، فرعون صَلاح...!

و تو هر چه وسطِ زمین سَجده بِروی و هر چقدر هم که عکسِ قرآن خواندنت را منتشر کنی باز خود را به ندیدن می زنند. برای آنها فرعون بودن تو بهتر است.

با همین فرعون، فرعون هایشان بود که رئیس جمهور هایِ قبل از تو را، آنقدر باد کردند که حتی نشود بعد از مرگشان مومیایی شان کرد.

فرعون هایی که از فرعونیتشان برای ما مصری ها فقط خاک شدن بین طبقات اهرام هایشان ماند!

بُگذریم برادرم، برادر رئیس جمهورم.

سرت را بالا بگیر که آنکه باید سرش را پایین بگیرد تو نیستی. خدا بهتر میداند که آن شب من فقط برای یک وعده ی غذایی فرزندانم مجبور به آن کار شدم و اگر روحم خبر داشت که کجا می روم دستانم را قطع می کردم که هوسش به سرم نزند.

با آنکه آن زمان ها تو هنوز آنقدرها هم معروف نبودی.

 تیم درجه 2 بازل سوئیس کجا و مَرد اول لیورپول بودن انگلستان کجا؟

شاید هم هیچ وقت معروف نمی شدی اگر آن 74 هم وطن در اعتراضات بازی الاهلی و المصری کشته نمی شدند و لیگ تعطیل نمی شد تا تو اروپا را انتخاب کنی برای ادامه ی راهت.

آن روز را من خوب یادم می آید نمی دانم تو هم در ورزشگاه بودی یا نه؟

من و یوسف پسرم کنار درب شرقی بودیم و خیلی زود رفتیم بیرون.

یوسف را سپردم به کسی و زود برگشتم تا کمک کنم به حمل جنازه ها و زخمی ها.


آن روزها هنوز در خُماریِ بهاری بودیم که قرار بود گل بدهد و هنوز نداده بود. بهار عربی را می گویم با اینکه زمستان بود اما گفتند بگویید بهار، بهارِ عربی!

آنقدر بگوییم و آنقدر بینِ گلوله های سربازانِ مبارک خون بدهیم تا بهار شود اما نشد؛ یعنی شد اما بهارِ بدون گل شد!

تا خواست گل بدهد با لگد به جانش افتادند حتی با بیل های عربی و اروپایی و آمریکایی آنقدر زمین را کندند تا بذر ها را هم بیرون آوردند و لِه کردند تا دوباره روز از نو شود و روزی از نو.

تاریخِ مصر همین است برادر.

انقلاب، سرکوبِ انقلاب، کودتا! 

انقلاب، سرکوبِ انقلاب، کودتا!

این را در همین دو، سه سالی فهمیدم که بیشتر کتاب خواندم. بعدِ همان اتفاق و توبه ای که تو باعثش شدی.

کتاب خواندن درمیان قبرستان حس بیشتری دارد آن هم بین یک میلیون همسایه ی دیگر که برای زندگی در شهر، راهی نداشتند و قبرستان نشین شدند.

اینجا مدام در تلویزیون یک فیلم پخش میکنند که هواداران انگلیسی ات برایت میخوانند که اگر چند گلِ دیگر هم بزنی به خاطر تو به مسجد هم می روند!

تو اما گلزنی ات را ادامه بده آنقدر که تمام دهان ها و زبان ها بسته شود و فخرِ مصر باشی همان گونه که الان هم هستی.

شاید آنها به مسجد هم بیایند به خاطرت، اما هر مسجدی که آمدند نگذار پایشان به مسجد...

پای خودشان که نه! پای سیاست مدارانشان.

هنوز زخم های این مسجد از دورانی که انگلستانی ها ۵۲ مصریِ بیچاره را به خاطر نزاعِ یک انگلیسی و مصری سرِ شکارِ کبوتر اعدام و تبعید و زندان کردند خوب نشده است.

آنقدر تحقیر کردند و تحقیر کردند پدرانمان را تا خون در رگ هایشان به جوش آمد و کشور شان را از دزد ها پس گرفتند و چقدر مصر رنج دید و سختی کشید و نیل، رنگ خون گرفت تا کار به دست ناصر افتاد. 

ناصر هر چه که بود و هرچه که کرد، چند صَباحی مصر را زنده کرد و همین می ارزد به تمام رؤسای جمهور قبلی اش و حتی بعدی اش.

نمیدانم تو چقدر تاریخِ مصر را خوانده ای اما من هنوز نفهمیده ام که کار چطور از ناصر کشیده شد به (اَنور) سادات!

سادات که آمد همه جا پر شد از اینکه عرب را چه به "پان عربیسم". 

عرب را چه به خط و نشان کشیدن، چه به سر بلند کردن! 

عرب، سری هم اگر باید بلند کند اجازه میخواهد.  

اجازه میخواهد...اجازه میخواهد!

و ۵۰ سال هست منتظریم اجازه بدهند برای سر بلند کردن. هنوز اجازه صادر نشده. نه دموکراتش اجازه داد، نه جمهوری خواه اش، نه محافظه کارش، نه حزب کارگرش!

گفتند این کار را بکنید و آن کار را بکنید اجازه میدهیم.

اگر آن قراداد را ببندیم، آن تفاهم نامه را امضا کنیم، آن سیاست را اجرا کنیم، اگر به ما اعتماد کنید اگر...اگر...

و ما همه ی این اگر ها را برایشان واقعی کردیم اما خودت که بهتر میدانی خبری نشد که نشد!

حالا تو بدونِ اجازه ی همه ی آن ها سرت را بلند کرده ای برادرم، حالا که بلند کرده ای دیگر پایین نیاور.

بُگذار به خاطر تو هم که شده سَرِ ما چند صباحی بالا باشد.

نَگذار مصر تو را از دست بدهد یا بهتر بگویم برادرم، تو مصر را از دست بدهی.

فراموش نکن کشورت مصر، زیرِ دِینِ هیچ کسی نیست. این مردمِ فقیر حتی اگر کورخواب هم باشند، حتی اگر مثل بقیه کشور ها پولِ رفتن به جام جهانی برای تشویق کشورشان را نداشته باشند باز هم محترمند و قابل احترام.

مصری ها به تمام ارزش هایشان، به اتحادشان، به دین، ملیتشان و به صبرشان در برابر کوهِ مصائب افتخار میکنند.

آری برادرم، برادر مصری ام. سرت را پایین نیاور تا سرِ یک ملتی پایین نیاید.


از طرف نجاح محمد (سارق سال های دور خانه ی پدری ات که بخشیدی اش و نگذاشتی سال ها در زندان بماند و فرزندانش رنجِ بی پدری بکشند)

  • Berkee 🌿
  • ۰
  • ۰

باور...

دیروز وقتی داور به کمک وی اِی آر گلِ کره ای ها را صحیح اعلام کرد، آلمان ها وسط کوهی از آه و حسرت و چهره های پُر از غم، بدونِ ذره ای اعتراض، داد و بیداد یا دویدن دنبالِ داور، گل را پذیرفتند. 

آنها فهمیدند چه فاجعه ای برایشان رخ داده است. فهمیدند جام برایشان ممکن است دیگر تمام شده باشد. اما به جای صرف انرژی برای اعتراض به داور، یک صحنه ی هیجان انگیز را خلق کردند.

در میان آن همه چهره ی بهت زده، نگران و مأیوس یک نفر از همان لحظه به این فکر می کرد که چطور جبران کنند!

در آن صحنه توماس مولِر به سمت داور رفت و زمان باقی مانده تا پایانِ بازی را پرسید و با دست به تمامِ بازیکنان تیم عدد شش را نشان داد یعنی هنوز میتوانند تلاش کنند. شاید همه ی بینندگانِ جهان اعتقاد داشتند آن ها حذف شده اند ولی خودشان فکر می کردند که می توانند بر‌گردند حتی اگر فقط شش دقیقه زمان مانده باشد.

آنقدر امید داشتند برای بازگشت به بازی که سر از پا حمله شدند و چندین موقعیت ایجاد کردند حتی مانوئل نویِر (دروازه بان آن ها) هم جلو آمد تا به این مهم تحقق ببخشد.

آن ها میدانستند با مساوی هم حذف می شوند اما باز با امید ادامه دادند.

شاید این بار جمله ی آلمان ها همیشه به بازی بر می گردند حتی اگر کسی منتظر بازگشت آن ها نباشد، مصداق پیدا نکرد اما این ذهنیت را ایجاد کرد که خودشان ایمان دارند که می توانند.

آن ها نشان دادند این فقط یک جمله نیست، باور یک ملت است.

این تصویر از مولِر و امید به بازگشت، برای همیشه گوشه ذهنم باقی خواهد ماند.


به این فکر میکنم که خواندن چند کتاب یا چند ساعت کلاسِ درس میتوانست این اندازه امیدوار ماندن تا لحظه پایان را به من یاد بدهد که با دیدنِ فقط یک صحنه از فوتبال یاد گرفتم!

  • Berkee 🌿